بي تو در كنج قفس خو كرده ام با ياد تو
آسمان شعر من بي تو پر است از نام تو
كوله بار خاطراتت شانه هايم را شكست
باز اما قلب من در وادي سودا نشست
دست هجرانت درخت عشق را از ريشه كند
خنجر يادت دل بي كينه را در خون فكند
بي تو درياي غزلهايم چه خشك و بي صداست
با تو گويي لحظه هاي خانه هم رنگ خداست
« يلدا »
دلي دارم پر از حرمان خدايا
چگونه مي شود درمان خدايا ؟
دل من يك نفس از تو سروده
چرا دائم شود ترسان خدايا ؟
چه كرده اين دلم با اين زمانه
كه هميشه شده گريان خدايا ؟
كدامين راه دل بيراه بوده ست
كه شد رسواي اين دوران خدايا ؟
دگر تاب تحمل نيست در دل
از اين تهمت شده نالان خدايا
دگر اميد برگشتي نباشد
در اين ويرانه ي كنعان خدايا
شكسته قلب من از دوري عشق
شده غم در دلم مهمان خدايا
در اين دنياي بي احساس مرده
نمي گيرد دلم سامان خدايا
دگر طاقت ندارد اين دل من
كه باشد دائماً لرزان خدايا
در اين عالم فقط مي خواهم از تو
كه عمرم را بري پايان خدايا
« يلدا »
دلم تنها تو را مي خواهد و بس
پي وصلت گذشت از خار و از خس
بدون عشق تو زنده نماند
بدون چشم تو عاشق نماند
همه آوازه اش شعر تو بوده
همه آرامشش عشق تو بوده
تو رفتي و کنون تنهاترين است
هميشه کار اين دنيا همين است
بيا رسم فلک را بَر کن امروز
طلسم اين ستم را بشکن امروز
« يلدا »
دنيا خيلي کثيف شده ...
ديگه نميشه به هيچ کس اعتماد کرد ...
معرفت و صداقت ديگه تو هيچ دلي پيدا نميشه ...
همه فقط به فکر خودشونن ...
تا به يکي سلام ميکني به قول اخوان به اکراه آورد دست از بغل بيرون ...
تا مياي به يکي اعتماد کني از پشت بهت خنجر ميزنه ...
تا مياي به يکي دل ببندي مي فهمي ارزششو نداره ...
تا مياي با يکي درد دل کني مي بيني درکت نميکنه ...
تا مياي يکي رو واسه خودت الگو کني مي بيني طرف فقط ظاهرش اينه و پشت اين نقاب عوام فريبش چه روح پليدي داره ...
تا مياي براي يکي رفاقت کني مي بيني اونم يه دفعه پشت پا ميزنه به همه چي و ميره و همه چي رو هم فراموش ميکنه ...
تا مياي با يکي حرف بزني مي بيني اصلاً تو يه عالم ديگه سير ميکنه ...
همه آب زير کاه شدن ...
همه شدن گرگايي که سلامشون بي طمع نيست ...
همه لالايي بلدن ولي خودشون خوابشون نمي بره ...
همه فقط تا وقتي باهاتن که خرشون رو پله ...
واسه همه مرگ حقه ولي براي همسايه ...
خدايا دنيا داره کجا ميره ؟
خدايا اين همه فاصله از کجا اومده ؟
اين همه کينه ؟
اين همه دشمني ؟
اين همه دورويي ؟
اين همه نامردي ؟
خدايا چرا عشق هم مثل خيلي چيزاي ديگه از مد رفته ؟
چرا ديگه هيچ کسي ستاره ها رو نمي بينه ؟
چرا ديگه هيچ کس گلايي مثل شقايق رو جدي نمي گيره ؟
چرا طلوع آفتاب ديگه براي کسي هيجان انگيز نيست ؟
چرا ديگه هيچ کسي يلدا رو نمي فهمه ؟
چرا همه با عينک دودي به دنيا نگاه مي کنن ؟
چرا با اينکه همه مون داريم به يه زبون حرف مي زنيم ولي حرف همديگه رو نمي فهميم ؟
خدايا چرا دنيا انقدر کثيف شده که حتي باور اينکه تو دل کسي عشق تو باشه محال شده ؟
چرا تو چشاي هيچ کس ديگه نميشه برق محبتو ديد ؟
چرا پاکي از توي تموم قلبا رفته ؟
چرا تصور يه قلب مهربون که ضربانش با ياد تو تنظيم شده باشه و يه شونه ي سنگ صبور براي تسکين اشک الآن فقط مثل يه رؤياي تحقق نيافتني شده ؟
خدايا چرا ؟؟؟ ...
« يلدا »
تو کجا و اين دل عاشق کجا ؟
سالها راه است از تو تا به ما
تو پر از نوري و من تاريکي ام
که سرشت ما شده از هم جدا
آنقدر پاک است قلب تو عزيز
که دلم را برده تا اوج خدا
من نبودم لايق چشمان تو
تا بمانم در نگاهت ، آشنا
از همان روزي که تابيدي به من
قلب من گشته به عشقت مبتلا
من فقط اين را توانم گفت که :
عاشقت هستم به عشقي بي ريا
تو بزرگ و پاک هستي مثل رود
من ولي يک قطره ام دور از صفا
مهرباني ، آنقدر که شاهي و
باز هم دلداده ي يک بي نوا
من هميشه خوبي از تو ديدم و
تو ولي چيزي نديدي جز جفا
من نبودم لايقت اما تو باز
بودي اينجا و هميشه با وفا
تو کجا و اين دل عاشق کجا ؟
سالها راه است از تو تا به ما
« يلدا »
من نخواهم شد برون از عشق تو
ز آنک مي بينم کمال عشق را در چشم تو
گرچه رفتي و مرا بگذاشتي در فاصله
ليک مانم منتظر در اين سرا با ياد تو
هر شب و هر روز من با خاطراتم پر شود
آرزوهايم همه باشد رها با نام تو
مي کنم شب تا سحر با ياد تو هر دم دعا
تا خدا عشق مرا کامل کند از بهر تو
« يلدا »
خدايا ...
من هميشه نافرماني كردم
هميشه فراموشت كردم
هيچ وقت نعمتاتو شكر نكردم
با تو حرف مي زدم ولي حواسم به همه جا بود غير از تو و ...
ولي تو
هميشه به من لطف داشتي
هميشه آرزوهامو برآورده كردي و گناهامو بخشيدي
هميشه تو مشكلات دستمو گرفتي و نجاتم دادي
هميشه عاشقانه و با دقت حرفامو گوش كردي و ...
خدايا ...
يادته يه روز نور ايمان و عشقت افتاد تو دلم ؟
يادته گفتم : خيلي دوست دارم ؟
يادته گفتم : تو والاترين عشقي هستي كه تا حالا شناختم ؟
تو تموم عشقاي دنيوي نا اميدي و نا فرجامي و بدبختي و غم بود ولي تو عشق تو هر چي بود خوبي و شادي و خوشبختي و اميد بود .
يادته گفتم : مي خوام بيام پيشت و بيشتر بشناسمت ؟
يادته گفتم : من نمي تونم مثل ديگران به چشام دروغ بگم ؟
من مي دونم كه تو ديدني هستي . پس مي خوام ببينمت .
تو هم با اين همه گناهي كه من كرده بودم ولي بازم بزرگواري كردي و منو بخشيدي و راهو نشونم دادي و يه آسمون ستاره هم بهم دادي تا تو شب راهمو گم نكنم .
خدايا ...
خودت مي دوني كه هميشه آرزوم رسيدن به تو بود .
هميشه ازت خواستم كمكم كني و راه درستو بهم نشون بدي .
تو راه هم كه مي يومدم همش ازت مي پرسيدم دارم درست ميام ؟ هر جا منحرف شدم بهم بگي ها .
خدايا ...
خودت شاهدي كه هميشه بهت گفتم راضيم به رضاي تو ، هر چي تو بخواي .
خودت منو به هر راهي كه صلاحه هدايت كن .
هميشه گفتم حتي اگه رضاي تو برخلاف خواست قلبي منه بازم مي خوام تو راه تو قدم بذارم چون مطمئنم سعادتم همونه .
هميشه گفتم كمكم كن كه يا به چيزي دل نبندم يا اگه بستم در راه تو باشه و اگرم تو راه تو نبود كمكم كن به راحتي ازش دل بكنم .
خدايا ...
هميشه بهت گفتم منو تنها نذار .
اگه منو يه لحظه به حال خودم رها كني نمي تونم رو پاي خودم واستم .
هميشه ازت خواستم كشتي زندگي منو به اون سمتي هدايتش كني كه به خاطرش منو آفريدي .
تو هم با لطف بي كرانت يه ناخدا برام فرستادي كه سكان كشتي زندگي منو در اختيار بگيره و خودتم تأييدش كردي كه مي تونه كشتي منو به سمت تو هدايت كنه .
خدايا ...
هميشه گفتي از تو حركت ، از من بركت .
هميشه گفتي تو عاقلانه فكر كن و تصميمتو در راستاي هدفت كه رسيدن به منه بگير بعدش ديگه به من توكل كن و برو .
حالا من دارم از تو همون راهي كه خودت جلوي پام گذاشتي ميام .
مي دونم كه كمكم مي كني مثل هميشه .
پس : يا علي
« يلدا »
ازت پرسيدم : آرزوت چيه ؟
گفتي : خوشبختي تو ، سلامتي تو ، لبخند تو
ازم پرسيدي : آرزوي تو چيه ؟
گفتم : منم خوشبختي تو ، سلامتي تو ، لبخند تو
يه مدت از در كنار هم بودنمون گذشت
من هر روز خوشبخت تر ، سالم تر و شادتر از روز پيش بودم
ولي تو ...
حالا مي خوام بهت تبريك بگم
خوش به حالت
تو موفق شدي
تو به آرزوت رسيدي
ولي من نتونستم ...
« يلدا »
کسي را دوست مي دارم
که مثل هيچ کس او نيست
کسي که رسم دوستي را خوب ميداند
مهرباني را ميداند
محبت را ميداند
و رنگ چشمهاي آتش افروزش عميق و تيره و مرموز و رؤياييست
کسي که بر دلم تابيد
در يک شام حسرتبار
و با دل ماند
وقتي اشکهايم بي امان بودند
و با من خواند
شعر عشق را آن روز
کسي را دوست مي دارم
که آمد از دياري دور
رنگ عشق را پاشيد بر جانم
و دستم را گرفت از اين سراب نيک بختي ها
کسي را دوست مي دارم
که مثل هيچ کس او نيست
کسي که آسماني زيست در اين سرزمين خاکي و تيره
کسي که سادگي را خواند
در دنياي پست اين دورنگي ها
کسي را دوست مي دارم
که احساسش به رنگ آسمان آبي است
قلبش مثل آيينه
و عشقش رنگ مهتاب است
کسي که پاکتر از شبنم گلهاست
کسي که آشنا با اشک و باران است
کسي که مثل هيچ کس نيست
کسي را دوست مي دارم
که روحش آسماني و دلش همرنگ خورشيد است
کسي که بهترين است از هر آنچه در همه دنياست
و آنقدر دوستش دارم
که مي ميرم اگر گويند او تنهاست
يا غم در دلش دارد
من او را دوست مي دارم
فراتر از تمام لحظه هاي عشق
فراتر از تپشهاي دل عاشق
فراتر از تمام وسعت دنيا
کسي را دوست مي دارم
که مثل هيچ کس او نيست ...
« يلدا »
* به نام عاشق نواز بي نياز *
نميدونم بايد از کجا شروع کنم ؟ چي بگم ؟ و به کجا ختم کنم ؟
امروز ميخوام برات حرف بزنم ، بدون هيچ محدوديتي ...
براي تويي که اومدي و قشنگترين لحظه هاي زندگي رو برام به ارمغان آوردي
تويي که زندگيمو با عشقت پيوند زدي و تنها بهونه ي تپشهاي قلبمي
( کنار آشيانه ي تو آشيانه ميکنم
فضاي آشيانه را پر از ترانه ميکنم
کسي سوال مي کند به خاطر چه زنده اي ؟
و من براي زندگي تو را بهانه ميکنم )
انقدر برات حرف دارم که نميدونم کدومشونو بگم يا چه جوري بهت بگم ؟
نميدونم از روزاي اول آشناييمون بگم يا از روزاي آخري که دست سرنوشت بينمون فاصله انداخت ؟
از روزاي شيرين با هم بودنمون بگم يا از شباي تلخ جداييمون ؟
از شاديامون در کنار همديگه بگم يا از اشکايي که تو غربت دوري ريختيم ؟
از گذشته ي مبهممون بگم يا از آينده ي روشني که در انتظارشيم ؟
از خوبيا و مهربونياي تو بگم يا از بديا و اذيتاي خودم ؟
از دلتنگي اي که راه نفسمو بسته بگم يا از اميدي که تو دلم موج ميزنه ؟
از عشق پاکمون و چيزايي که با هم بدست آورديم بگم يا از سنگايي که تو راهمون بود و سختي هايي که تحمل کرديم ؟
از بي معرفتي و نامردي روزگار بگم يا از تفاوتايي که تو وجود تو ديدم ؟
از ...
نميدونم ...
يه حرفايي هست که ميخوام بهت بگم ولي نميشه
نميدونم از جنس حرفاييه که به قول دکتر علي شريعتي براي نگفتن اند يا از حرفاييه که بايد حتماً گفته بشن ؟ ...
يه حرفايي هست که تا حالا چند بار خواستم بهت بگم ولي هر بار يه جوري ، نشده
يا موقعيتش مناسب نبوده
يا تو اون لحظه پيشم نبودي
يا براي گفتنش محدود بودم
يا ترسيدم دل مهربونتو آزار بدم
يا همه چي بوده ولي زبون من قفل شده و نتونسته در مقابل عظمت تو حرکت کنه ...
( گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم
چه بگويم که غم از دل برود چون تو بيايي )
يه حرفاي ديگه اي هست که فقط براي تو ميتونم بگم
چون فقط تو ميتوني حسشون کني و براي زخماي دلم مرهم باشي
آخه تو تنها کسي بودي که بدون هيچ چيز ديگه اي منو درک کردي ، باهام همراه شدي و بهم ثابت کردي که عشقت الهيه نه يه هوس زودگذر
تو تنها کسي بودي که حرفامو فهميدي ...
يه حرفايي هست که تو دلم مونده
يه حرفايي که هميشه ناگفته مي مونه
يه حرفايي که نميشه به زبون آورد
فقط ميشه حسشون کرد
مثل حرفايي که آدم با نگاهش ميزنه
( زبان سكوت ...
يك ساعت تمام ، بدون آنكه يك كلام حرف بزنم ،
به رويش نگاه كردم
فرياد كشيد كه : آخر خفه شدم ! چرا حرف نمي زني ؟
گفتم : نشنيدي ؟! ... برو ! ... )
يه حرفايي هست که نميدونم شايد بهت گفته باشم
و شايد اگه بگم برات تکراري باشه
ولي چيزيه که وجود داره
حرفايي که ميدونم ميدوني ولي بازم احساس ميکنم که بايد بهت بگم
و اين بار با يه انشاي ديگه ...
خيلي حرفا هست که ميخوام بهت بگم ...
« يلدا »